سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، کریم است و کَرَم را دوست می دارد، خوهای والا را دوست می دارد و خوهای پست را ناخوش می دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----90404---
بازدید امروز: ----9-----
جستجو:
شعر و داستان - کوچولوها
  • درباره من
    شعر و داستان - کوچولوها
    محمد
    یه پسر خوب و با ادب و شیطون
  • لوگوی وبلاگ
    شعر و داستان - کوچولوها

  • پیوندهای روزانه
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من
  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • وضعیت من در یاهو
  • خواب و بستر خواب
    نویسنده: محمد دوشنبه 86/5/15 ساعت 10:42 صبح

    من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
    همه اندیشه ام اندیشه فرداست
    وجودم از تمنای تو سرشار است
     زمان در بستر شب خواب و بیدار است
    هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
     خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
     رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوش شب را
     همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
     همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
    همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
    همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
     همین فردای افسون ریز رویایی
     همین فردا که راه خواب من بسته است
    همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
    همین فردا که ما را روز دیدار است
    همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
     همین فردا همین فردا
    من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
    زمان در بستر شب خواب و بیدار است
    سیاهی تار می بندد
    چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
    دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
    به هر سو چشم من رو میکند فرداست
    سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
    قناری ها سرود صبح می خوانند
    من آنجا چشم در راه توام ناگاه
    ترا از دور می بینم که می ایی
    ترا از دور می بینم که میخندی
    ترااز دورمی بینم که می خندی و می ایی
    نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
    سراپا چشم خواهم شد
    ترا در بازوان خویش خواهم دید
     سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
    تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
     برایت شعر خواهم خواند
    برایم شعر خواهی خواند
    تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
    وگر بختم کند یاری
    در آغوش تو
     ای افسوس
     سیاهی تار می بندد
    چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
    هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
    زمان در بستر شب خوابو بیدار است

    نظرات دیگران ( ) شعر و داستان

  • و این منم
    نویسنده: محمد سه شنبه 86/3/15 ساعت 12:23 عصر

    و این منم. یک عاشق دیوونه. که هر صبح، گوشه بیابان در وصف تو می سرایم. هر ظهر در وصف زیبایی ات سخنرانی می کنم و هر شب در وصف مهربانی ات می نویسم. من همانم که تنهای تنها در گوشه ی یک بیابان خشک و ترک خورده با یاد تو سرسبزم. من همانم که همیشه در آرزوی دیدار تو هستم. همان عاشقی که لحظه لحظه ی عمرش را با یاد و با وجود تو گذرانده است. من همان هستم که جز تو کسی را ندارم. همان کسی که هر روز با تنها شدنش به تو نزدیک تر می شود. به تو دل   می بندد و سرانجام تو را می یابد. همان کسی که سال هاست در آرزوی داشتن یک دوست مانده است. من تو را در ستاره ی شب های بیابان جست و جو کردم. در ترک ترک های زمینی که زیر پای من است، سراغت را گرفتم و در آسمانی که شفاف تر از آن نیست،به دنبالت گشتم.  امّا  من در ستاره ها، در ترک ترک های زمین بیابانی خشک، در شب های سرد و در آسمان شفاف و پرنور بیابان، تنها زمزمه ای از عشق تو دیدم. تویی که همیشه و همه جا با من بودی. تویی که دار و ندارم هستی. ای خدای مهربان! من تو را در قطره ی بارانی که همیشه وقت آن را در بیابان ندیده ام، یافتم؛ و به این نتیجه رسیده ام که هیچ چیز و هیچ کس، شب ها در بیابان، پا به پای من با گوشی شنوا، در نزدیکی من به حرف هایم گوش نمی دهد. تو تنها کسی هستی که هیچ وقت از حرف هایم خسته نشدی. من تو را به سختی یافتم. در صورتی که یافتن تو با یک نظاره به اطراف بسیار آسان بود. من تو را در خودم یافتم. در ریشه هایم، در برگ هایم، در شاخه های کشیده شده ام به سمت تو...! همیشه و همه جا در جست و جوی تو بوده ام؛ اما تو را در خودم یافتم، نه در چیز دیگری...!

    من تو را ، در تن خود ، در رگ خود ، هستی خویش و در هر ذره وجودم که پر از خواهش توست ، محو و گم خواهم کرد. من تمامی وفا و تمامی دل عاشق خود را ، به تو خواهم بخشید...........


    نظرات دیگران ( ) شعر و داستان

  • یاداشت روزانه
    نویسنده: محمد چهارشنبه 85/8/24 ساعت 6:0 عصر

    رسم بازی عشق این بود که من بشمارم و تو قایم شوی به همان رسم های قدیمی کودکانه (قایم باشک) هنوز نشمرده بودم که رفتی و چنان ناپیداکه برای همیشه بدنبالت سرگردان و آواره شدم لعنت به این بازی بچه گانه لعنت
    زندگی یک مسابقه نیست زندگی یک سفراست وتوآن مسافری باش که درهرگامش ترنم خوش لحظه ها جاریست
    عشق مانند ویلونی است که حتی اگر صدای آهنگش قطع شود تارهایش بجا می مانند
    همیشه غمگینترین لحظات را عزیزترین کسانمون به ما هدیه می کنند
    در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد
    عشق فرمان داده که به تو فکر کنم روز و شب زیر لیم اسم تو رو ذکر کنم من به آن می ارزم که به من تکیه کنی گل اطمینان را تو به من هدیه کنی

    نظرات دیگران ( ) شعر و داستان

  • کاش میشد
    نویسنده: محمد چهارشنبه 85/7/12 ساعت 4:22 عصر

    کاش میشد ضربه هارا به آرامیه آنچه خود میخواهیم به یکدیگر میزدیم

    کاش میشد در چمنزار عشق قلتید و همدیگر ندید

    کاش میشد سایه های باران را از روی چتر برداشت

    کاش میشد از ته دریا به روی صمیمیت رسید

    کاش میشد چشمها آنچه میخواهند ببینند

    کاش میشد روی این دیوار نامرئی نوشت

    کاش میشد فریاد سکوت را شکست

    کاش میشد مرده ها را از زنده ها تشخیص داد

    کاش میشد فاصله ها را کوتاه کرد

    کاش میشد سایه ها را دزدید

    کاش میشد عشق معنایی داشت

    کاش میشد قلب ها را آرام کرد

    قلب من در تپش فریادهاست

    فریادی که هیچ گاه از نفس نمی افتد و کسی نمیتواند آرامش کند



    نظرات دیگران ( ) شعر و داستان