رسم بازی عشق این بود که من بشمارم و تو قایم شوی به همان رسم های قدیمی کودکانه (قایم باشک) هنوز نشمرده بودم که رفتی و چنان ناپیداکه برای همیشه بدنبالت سرگردان و آواره شدم لعنت به این بازی بچه گانه لعنت زندگی یک مسابقه نیست زندگی یک سفراست وتوآن مسافری باش که درهرگامش ترنم خوش لحظه ها جاریست عشق مانند ویلونی است که حتی اگر صدای آهنگش قطع شود تارهایش بجا می مانند همیشه غمگینترین لحظات را عزیزترین کسانمون به ما هدیه می کنند در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد عشق فرمان داده که به تو فکر کنم روز و شب زیر لیم اسم تو رو ذکر کنم من به آن می ارزم که به من تکیه کنی گل اطمینان را تو به من هدیه کنی
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!